Saturday, November 29, 2008

عید شکرگزاری

امشب بد جوری قاطی پاتی هستم. دو تا امتحان سخت ظرف دو روز اینده دارم ، مهد پارسا رو دارم عوض می کنم، تازه از یک بیماری ویروسی مهلک هر سه تامون نجات پیدا کردیم... خلاصه که از شدت کلافگی تصمیم گرفتم همه چیز رو تعطیل کنم و وبلاگمو اپدیت کنم.

اینجا دیروز و پریروز غلغله بود. آخه عید شکرگزاریشون بود که ازسالها پیش برای شکر گزاری برداشت محصول به صورت یک رسم در اومده و اونو جشن میگیرن. شام یه بوقلمون درسته به همرام پوره سیبزمینی و لوبیا پلو(البته لوبیای قرمز با پلو!) و کیک کدو حلوایی می خورن و خلاصه خیلی این مناسبت براشون مهمه. از همه جالبتر فردای این عیده که اصطلاحا بهش می گن جمعه سیاه و همه مغازه ها تخفیفهای بالایی میدن.بعضی مردم از شب قبل توی صف میرن تا صبح زود یه سری اجناس رو که رایگانه زودتر بگیرن. بیشتر مغازه ها از 4 صبح شروع به کار میکنن و خلاصه که خیلی هیجان انگیزه! البته باید صف صندوق رو هم ببینینن!
البته نا گفته نماند که این تخفیف شامل همه اجناس مغازه نیست. مثلا یک کت و شلوار مارکدار 700 دلاری میشه 400 دلار! اینه که کار ما خیلی با این جمعه سیاه اینا راه نمیفته! از اونجا که احساس عقب موندن از خرید داشت منو میکشت، یه سر رفتم تا از این سیل آدمای خوشبختی که هی خرید می کنن جا نمونم. اولش هر جنسی رو نگاه میکردم که قیمتش نصف شده هول می شدم و برش میداشتم، اما تا مینداختمش توی ساک خرید فکر می کردم که آخه واقعا اینو لازم داشتم؟ اینه که در نهایت دو سه تا تیکه چیز بیشتر ورنداشتم، تازه همونم تحت تاثیر جو بود. همه فروشگاهها پر از این چینیها بود که داشتن بدتراز هموطنان خودمون با جنسها کشتی می گرفتن و مجال نمی دادن دست کسی بهشون برسه! خلاصه که این سیاستمداران و اقتصاددانان اینجا خیلی زرنگن و میدونن چجوری با تزریق تب خرید در مواقع خاصی از سال اجناس روی دست مانده فروشگاهها رو رد کنن بره. باور کنین از دو سه ماه دیگه خیل عظیم گاراژ سیل ( مردم اجناس اضافی خودشون رو با قیمت خیلی کم در گاراژ خونشون میفروشن)شروع میشه، انقدر که این مردم دیروز آشغال پاشغال خریدن!!!

به هر حال تجربه جالبیه! این موقع سال اینجا خیلی قشنگه و حال و هوای کریسمس تو شهر منو به یاد شب عید و اسفند میندازه.

ذهن مالیخولیایی من هنوز نمیتونه تنوع فرهنگی و نژادی اینجا رو بپذیره. مثلا داشتم مجسم می کردم چقدر مسخره اس یه سری چینی یا فیلیپینی یا ایرانی (مثلا پارسا ) یا ... عید شکرگزاری که یک مناسبت کاملا امریکاییه رو جشن بگیرن! هر چی این محمود به من میگه که بابا اینا امریکاییهای چینی الاصلن اصلا سرم نمیشه. آخه اگه اینا واقعاامریکایی هستن چرا همون فرهنگ و روشهای کشور خودشونو دارن؟ اینهمه تناقض از کجاست؟ عاقبت این جامعه شیر تو شیر که همه اصلشونو حفظ کردن ولی معتقدن که دیگه امریکایی شدن چی میشه؟ خیلی برام سخته دیدن اینهمه تفاوت که هیچوقت ابرازنمیشه و انگار پشت یک ماسک پنهان مونده. آدما به زور با هم کنار میان که اموراتشون بگذره ولی از اینکه چقدر قلبا و واقعا به عقاید هم احترام میذارن یا برای هم دل میسوزونونن مطمئن نیستم.هر ملتی بدون اینکه صداشو دربیاره بیشتر هوای هموطنای خودشو داره (البتهه به جز ایرانیا که همیشه سایه همو با تیر می زنن). هنوز هم هر روز از خودم می پرسم چرااز نظر خیلیها امریکا بهترین جای دنیاست؟ این آزادی افسانه ای چیه که آدما رو از همه جا به اینجا میکشونه و پاگیر میکنه؟ چی میشه که آدم تو وطن خودش که همه سلولهای بدنش از خاکش تغذیه کردن احساس غربت میکنه؟شاید یه روز پارسا اینا رو از من بپرسه...

Monday, November 24, 2008

به یاد مدرسه

اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن


برگرفته از ایمیل یکی از دوستان قدیمی. متاسفانه نام شاعر رو نمیدونم اگه میدونن لطفا بکین

Tuesday, November 11, 2008

بیست و دوم آبان

ده سال پیش یه همچین روزی، لباس سفید عروسی پوشیده بودم و با احساسی آمیخته از اضطراب، هیجان، عشق، امید به آینده، آرزوهای خیلی بزرگ، و با شجاعت تمام ، زندگی مشترکم رو با محمود شروع کردم. با گذشت زمان و بالا رفتن سنم، به خود ده سال پیشم غبطه می خورم، که چقدر به هموار بودن مسیر زندگیم و قدرت غلبه بر مشکلات ایمان داشتم.نه از نداشتن سرمایه هنگفت و خونه و ماشین می ترسیدم و نه نگران امتحان میان ترم شیمی آلی هفته بعد بودم. نه می دونستم برای پختن لوبیا پلو برای دو نفر چه موادی و به چه میزان لازمه، و نه به فکر لوازم خونه لوکس و مد و شیکی و حرف و حدیث فامیل و دوست و آشنا بودم.اینقدر به عشقمون ایمان داشتم که حتی نفهمیدم مامان و بابا چرا موقع خداحافظی اونقدر گریان بودن.

به نظر من خداوند باید به یکی نظر ویژه ای داشته باشه که بهش یه همسر و همدم خوب بده و من نه تنها از اول، بلکه حتی بعد از ده سال، معتقدم که از اون نظرکرده ها هستم.

دلم می خواست اون شجاعت و ایمان و اطمینان همیشه و در مورد همه چیز در من وجود می داشت،
اون وقت در همه مسایل نعمتی مثل محمود نصیبم می شد!

راستی همین چند دقیقه پیش از سرنوشت اون مقاله مهم با خبر شدم: برای چاپ پذیرفته شد!!!!!!!!
توی این مقاله برای اولین بار به یه ارتباط بین ساختمان شیمیایی داروها و غلظتشون در خون رسیدم که به صورت یک معادله ریاضی پیشنهادش کردم. ایده اش از استادم بود که آدم واقعا خلاقیه. خدا رو چه دیدین یه وقت دیدین بخاطر این مقاله معروف شدم!برای این موفقیت مدیون محبتهای خیلیها هستم: خانواده ام،برخی از دوستان با معرفت، و یکی دو تا از استادای ایران که تا وقتی اونجا بودم نمی دونستم چه چیزای مهمی رو در مواد درسیمون گنجوندن. باور کنین اینجا همه از اینکه ما اون درسها رو تو ایران خوندیم حیرت می کردن!

Friday, November 7, 2008

درهم بر هم

به یاد دوران بارداری که ساعتها فارغ از همه عالم در حالیکه به رباعیات خیام یا غزلیات مولوی با صدای احمد شاملو گوش می دادم، قطعه های ظریف تابلوی معرقم رو اره می کردم ، امروز یک دل سیر این اشعار محبوبمو شنیدم منتها نه در حال معرقکاری، در حال ویرایش یک مقاله که سرنوشتش برام خیلی مهمه...
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
...
زین همرهان سست عناصر دل گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور و طور و موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست


این دفعه شنیدن این اشعار با اون موقعها یه تفاوت خیلی بزرگ داره: اون موقعها پارسا با صدای متناوب و یکنواخت اره مویی توی شکمم می خوابید یا حرکات خیلی ملایمی می کرد، ولی الان می دوه و من نمیدونم چطوری کامپیوتر رو از دستش نجات بدم!واقعا که آدم گاهی از کجا به کجا می رسه...از پشت میز آشپزخانه در نهایت آرامش در خاور میانه، به پشت میز یک آشپزخانه دیگه در کنار اقیانوس آرام با مقدار کمتری آرامش!
این دفعه باید در نشونه گیریم یه کم دقت کنم! تیرمو خیلی بلند انداختم!
راستی یه اتفاق خوب دیگه که این روزها اینجا خیلی سر و صدا کرده، تصویب اینه که ازدواج همجنسگراها از لحاظ قانونی در کالیفرنیا به رسمیت شناخته نخواهد شد.این هم جزو اون لوایحی بود که بین مردم به رای گذاشته شد و با 55 در مقابل 45 درصد تصویب شد. داشتم دیگه کاملا از هر گونه تشابه فکری با مردم اینجا قطع امید می کردم ولی انگار یه چیزایی در وجود آدمیزاد هست که نژاد روش اثر نمیذاره..راستش در میدان عمل، احترام گذاشتن یا پذیرفتن همه افکار برای من کاریست بس غیرممکن! من که دیگه در عمق تعاریف کلماتی مثل آزادی بیان و فکرونظم و بی نظمی و ... گم شدم.آدم وقتی آدم از یک جامعه با محدودیت مطلق بیاد وسط یک جامعه با آزادی مطلق، همین بلا سرش میاد.حالا ما کلاه خودمونو محکم گرفتیم، ولی دفترچه تعاریفمون از مسایل هی دچار خط خوردگی و حذف و اضافه میشه! نسخه نهایی کی آماده میشه،با خداست...فکر کنم یه کم باید مثل اینا عمقمو کم کنم! و به قول خودشون فان داشته باشم!!!!!!!!

Wednesday, November 5, 2008

OBAMA

اوبامابالاخره انتخاب شد. اینجا همه کار و زندگیشونو ول کردن و افسوس می خورن که کاش مادربزرگش چند روز بیشتر زنده میموند تا این روز رو ببینه!من که حالم از این رقابتهای انتخاباتی اینا بهم خورد. سر مناظره هاشون و تبلیغاتشون پدر همو درآوردن،حالا دارن قربون هم میرن. قیافتا که این اوباما آدم خوبی به نظر میرسه. به برنامه هاش کاری ندارم که اینجا بدتر از ایران حرف باد هواست. به حال ما که فکر نکنم فرقی بکنه، ما اول باید یه فکری به حال انتخابات خودمون بکنیم...

Sunday, November 2, 2008

یک سال گذشت

حالا میفهمم که وبلاگ داری هنر بزرگیه که همگان ازعهده آن بر نیانیند! از همه کسانیکه نوشته های این صفحه رو دنبال می کنن، به خصوص بابای عزیزم، بخاطر غیبت طولانی عذرخواهی میکنم. نمیدونم چرا هر وقت که دلم میگیره حس نوشتن پیدا میکنم و از یه طرف هم دلم نمیخواد این صفحه رو تبدیل به غمنامه کنم، شاید علت اصلی ننوشتنم این باشه. بماند که با یه پسر وروجک دو ساله و کلی کار روزانه خیلی وقت آزادی که توش نخوابم هم پیدا نمی کنم.

باورم نمیشه که هفته دیگه اولین سالگرد سفر ما ست. نمیخوام بگم زود گذشت، که هر ثانیه اشو حس کردم. نمیخوام بگم راحت بود، که روزگار در این یک سال چهره دیگه ای از خودشو بهم نشون داد که تو خوابم هم نمیدیدم، حتی نمی خوام بگم خیلی سخت بود، که قدرت تحمل فوق العاده ای هم همزمان بهمم اعطا شده بود. فقط میخوام بگم خیلی خیلی با اونچه که تا به حال از زندگی می دونستم فرق داشت، هنوز گیجم و سردرگم. تجربه خاکستری دیدن وقایع برای من مطلق گرا بزرگترین درسی بود که از زندگی در غربت گرفتم. بزرگترین دستاورد این سفر برای من این بود که در تاریکترین روزها، بالاخره درک کردم که این درد، درد دوری از وطن و عزیزترینهام ، درد تنهایی و افتادن وسط یک قوم بی تفاوت، درد گمگشتگی بر سر چند راهی و... نیست: درد در اومدن از پیله و فشاریه که برای رشد متحمل شدم، می شم و خواهم شد.

به نظرم اون جیزی که همه ازش به غم غربت و هوم سیک و اینجور چیزا یاد میکنن، سختی روبرو شدن و تنها شدن آدم با خودشه. برای من که سخت ترین کار عمرم بوده وهست.

به زودی دوباره مینویسم.