Wednesday, December 31, 2008

خداحافظ سان فرانسیسکو

سال جدید میلادی برای ما یک شروع تازه در یک شهر دیگه رو رقم زده... برای کسی که از عزیزتریناش و وطنش ورشده، دیگه جابجا شدن و دل بستن و کندن سخت نیست. حتی از راحتیش آدم تعجب میکنه! توی ایران برای یک اسباب کشی از یک محله به محله ای دیگه کلی ادم بسیج میشدن وکمک می کردن، اما اینجا ظرف چند روز آدم تصمیم میگیره و عملیش می کنه. در اینکه استاندارد زندگی در اینجا بالاتره و به کمک امکانات گسترده ،کار خیلی راحت شده بحثی ندارم، اما به نظرم نکته اصلی عدم وابستگیه: از وابستگی به قندان کریستال بوفه! گرفته تا آجرهای خانه! اینجا تقریبا هرکی رو میبینین ده بار از این ایالت به اون ایالت و حتی از این کشور به اون کشور مهاجرت کرده و هنوز هم تصمیم به جابجایی داره! به نظرم این یکی از جالبترین خصوصیات این فرهنگه. آدما به راحتی وابستگی و چسبندگی پیدا نمی کنن و برای تجربه های جدید همیشه آماده ان. البته نه همه و نه در مورد همه جا. مثلا من هنوز کسی رو ندیدم که برای سفر به ایران تمایلی نشون بده!

به هر حال فکر می کردم بدون بوفه و دو دست مبل و ده جور میز و انواع ظروف چینی و کریستال چقدر اسباب کشی راحتی در پیش داریم! واقعا آدم چقدر الکی یک عمری خودشو اسیر چیزای بی ارزش می کنه و خبر نداره !

فکر نمیکنم سین سیناتی به قشنگی سا ن فرانسیسکو باشه، اما هر سه تامون از این تغییر مهم خوشحالیم. هنوز راه درازی در پیشه، سختی و آسونی ، شادی و غم در کنار هم...هیچ معلمی بهتر از غربت نتونست یادم بده که فقط باید زندگی کردو نترسید، با همه بالا و پایینهاش و باهمه زیاد و کمش...

Thursday, December 11, 2008

مامان بزرگ رفت...

مامان بزرگ وقتی شنیدم رفتی، بوی تنت رو حس کردم، انگار که باز اومده بودی که نذاری فکر کنم تنهام مثل اون موقعها..مثل اون روزای خیلی دور که آفتاب تا نیمه روی فرش قرمز اتاق جلویی افتاده بود و تو کنارم می نشستی و برنج پاک می کردی. یعنی دیگه روی تختت نشستی که تا از در میام ببینمت؟ یعنی دیگه اگه زنگ بزنم گوشی رو برنمیداری؟ یعنی دیگه با دستای لرزونت کیسه دواهاتو نشونم نمیدی که بهت بگم چی به چیه؟ یعنی دیگه هیچوقت صداتو نمیشنوم؟ الان که دارم اینا رو می نویسم قلبم توی بهش زهراست. به ساعت نگاه میکنم که آخرین دقیقه هایی که میتونستم بغلت کنم و از دستشون دادم رو برای همیشه تو خاطرم ثبت کنم. نمی خواستم که بری توی قلبم و برای همیشه اونجا حبست کنم، می خواستم باشی و ببینمت و بوتو بشنوم.چه بی معرفتم که آخرین آرزوت که دیدنم بود رو هم ازت گرفتم. دلم تنگه برای جانماز سیاه و سفیدت، برای آش جو که با چه حوصله ای می پختی ، برای قصه هایی که با آب و تاب از گذشته ات می گفتی ، برای اون صدای خنده با نمکت، برای شنیدن سارا جان ، برای صبرت، برای تنهاییت که هر روز غصه اشو می خوردم.میدونم دلم برای همیشه برات تنگ میمونه. یعنی مامان بزرگ مرد؟

Monday, December 8, 2008

تو نیکی می کن و در دجله انداز

امروز در حالیکه داشتم به یک سری آدم بی چشم و رو که هرگز خیرشون به کسی نمیرسه! ازسرانساندوستی! خدمت می کردم، به یک نکته فلسفی مهم رسیدم:

تا به حال دقت کردین که اگر خوبیتون رو در دجله بندازین، پاداششو از همون دجله نمی گیرین؟

انگار در زندگی با چند دسته آدم مختلف برخورد می کنیم: یک دسته فقط خلق شدن که هی بهشون خوبی کنیم و درجات مختلف فداکاری رو نثارشون کنیم ، اما در عوض هی به ما بدی کنن و با قدرنشناسی ما رو از کارمون پشیمون کنن. اما جالبه که به دلایل مختلف سرویس دهی ما به این افراد ادامه پیدا میکنه و چون هیچ احساس خوبی از کاری که براشون می کنیم نداریم، پیش خودمون توجیه می کنیم که این کار رو از سر انساندوستی و در راه خدا انجام دادیم! البته خداییش بعضیها واقعا همینقدر خالص هستن.

دسته دیگری هم هستن که بر عکس هر چقدر می خوایم در خوبی کردن بهشون پیشقدم بشیم و یک جوری خوشحالشون کنیم که تلافی اونهمه محبتشون دربیاد، همیشه با یک کار بزرگتر که در عقلمون هم نمی گنجه پیشقدم میشن و ما رو شرمنده تر می کنن. کم کم می پذیریم که در برابر اونها به یک گیرنده همیشه قدرشناس تبدیل بشیم ، چون قدرت جبران خوبیهاشونو در خودمون نمی بینیم...شایدم ما یه جورایی مثل دسته اول هستیم برای این آدما و خودمون خبر نداریم!!!!

به هر حال تجربه های من نشون میده که معمولا عوض خوبیمونو از همون فردی که بهش خوبی کردیم نمی گیریم، والسلام!