Thursday, December 11, 2008

مامان بزرگ رفت...

مامان بزرگ وقتی شنیدم رفتی، بوی تنت رو حس کردم، انگار که باز اومده بودی که نذاری فکر کنم تنهام مثل اون موقعها..مثل اون روزای خیلی دور که آفتاب تا نیمه روی فرش قرمز اتاق جلویی افتاده بود و تو کنارم می نشستی و برنج پاک می کردی. یعنی دیگه روی تختت نشستی که تا از در میام ببینمت؟ یعنی دیگه اگه زنگ بزنم گوشی رو برنمیداری؟ یعنی دیگه با دستای لرزونت کیسه دواهاتو نشونم نمیدی که بهت بگم چی به چیه؟ یعنی دیگه هیچوقت صداتو نمیشنوم؟ الان که دارم اینا رو می نویسم قلبم توی بهش زهراست. به ساعت نگاه میکنم که آخرین دقیقه هایی که میتونستم بغلت کنم و از دستشون دادم رو برای همیشه تو خاطرم ثبت کنم. نمی خواستم که بری توی قلبم و برای همیشه اونجا حبست کنم، می خواستم باشی و ببینمت و بوتو بشنوم.چه بی معرفتم که آخرین آرزوت که دیدنم بود رو هم ازت گرفتم. دلم تنگه برای جانماز سیاه و سفیدت، برای آش جو که با چه حوصله ای می پختی ، برای قصه هایی که با آب و تاب از گذشته ات می گفتی ، برای اون صدای خنده با نمکت، برای شنیدن سارا جان ، برای صبرت، برای تنهاییت که هر روز غصه اشو می خوردم.میدونم دلم برای همیشه برات تنگ میمونه. یعنی مامان بزرگ مرد؟

No comments: