Wednesday, December 31, 2008

خداحافظ سان فرانسیسکو

سال جدید میلادی برای ما یک شروع تازه در یک شهر دیگه رو رقم زده... برای کسی که از عزیزتریناش و وطنش ورشده، دیگه جابجا شدن و دل بستن و کندن سخت نیست. حتی از راحتیش آدم تعجب میکنه! توی ایران برای یک اسباب کشی از یک محله به محله ای دیگه کلی ادم بسیج میشدن وکمک می کردن، اما اینجا ظرف چند روز آدم تصمیم میگیره و عملیش می کنه. در اینکه استاندارد زندگی در اینجا بالاتره و به کمک امکانات گسترده ،کار خیلی راحت شده بحثی ندارم، اما به نظرم نکته اصلی عدم وابستگیه: از وابستگی به قندان کریستال بوفه! گرفته تا آجرهای خانه! اینجا تقریبا هرکی رو میبینین ده بار از این ایالت به اون ایالت و حتی از این کشور به اون کشور مهاجرت کرده و هنوز هم تصمیم به جابجایی داره! به نظرم این یکی از جالبترین خصوصیات این فرهنگه. آدما به راحتی وابستگی و چسبندگی پیدا نمی کنن و برای تجربه های جدید همیشه آماده ان. البته نه همه و نه در مورد همه جا. مثلا من هنوز کسی رو ندیدم که برای سفر به ایران تمایلی نشون بده!

به هر حال فکر می کردم بدون بوفه و دو دست مبل و ده جور میز و انواع ظروف چینی و کریستال چقدر اسباب کشی راحتی در پیش داریم! واقعا آدم چقدر الکی یک عمری خودشو اسیر چیزای بی ارزش می کنه و خبر نداره !

فکر نمیکنم سین سیناتی به قشنگی سا ن فرانسیسکو باشه، اما هر سه تامون از این تغییر مهم خوشحالیم. هنوز راه درازی در پیشه، سختی و آسونی ، شادی و غم در کنار هم...هیچ معلمی بهتر از غربت نتونست یادم بده که فقط باید زندگی کردو نترسید، با همه بالا و پایینهاش و باهمه زیاد و کمش...

Thursday, December 11, 2008

مامان بزرگ رفت...

مامان بزرگ وقتی شنیدم رفتی، بوی تنت رو حس کردم، انگار که باز اومده بودی که نذاری فکر کنم تنهام مثل اون موقعها..مثل اون روزای خیلی دور که آفتاب تا نیمه روی فرش قرمز اتاق جلویی افتاده بود و تو کنارم می نشستی و برنج پاک می کردی. یعنی دیگه روی تختت نشستی که تا از در میام ببینمت؟ یعنی دیگه اگه زنگ بزنم گوشی رو برنمیداری؟ یعنی دیگه با دستای لرزونت کیسه دواهاتو نشونم نمیدی که بهت بگم چی به چیه؟ یعنی دیگه هیچوقت صداتو نمیشنوم؟ الان که دارم اینا رو می نویسم قلبم توی بهش زهراست. به ساعت نگاه میکنم که آخرین دقیقه هایی که میتونستم بغلت کنم و از دستشون دادم رو برای همیشه تو خاطرم ثبت کنم. نمی خواستم که بری توی قلبم و برای همیشه اونجا حبست کنم، می خواستم باشی و ببینمت و بوتو بشنوم.چه بی معرفتم که آخرین آرزوت که دیدنم بود رو هم ازت گرفتم. دلم تنگه برای جانماز سیاه و سفیدت، برای آش جو که با چه حوصله ای می پختی ، برای قصه هایی که با آب و تاب از گذشته ات می گفتی ، برای اون صدای خنده با نمکت، برای شنیدن سارا جان ، برای صبرت، برای تنهاییت که هر روز غصه اشو می خوردم.میدونم دلم برای همیشه برات تنگ میمونه. یعنی مامان بزرگ مرد؟

Monday, December 8, 2008

تو نیکی می کن و در دجله انداز

امروز در حالیکه داشتم به یک سری آدم بی چشم و رو که هرگز خیرشون به کسی نمیرسه! ازسرانساندوستی! خدمت می کردم، به یک نکته فلسفی مهم رسیدم:

تا به حال دقت کردین که اگر خوبیتون رو در دجله بندازین، پاداششو از همون دجله نمی گیرین؟

انگار در زندگی با چند دسته آدم مختلف برخورد می کنیم: یک دسته فقط خلق شدن که هی بهشون خوبی کنیم و درجات مختلف فداکاری رو نثارشون کنیم ، اما در عوض هی به ما بدی کنن و با قدرنشناسی ما رو از کارمون پشیمون کنن. اما جالبه که به دلایل مختلف سرویس دهی ما به این افراد ادامه پیدا میکنه و چون هیچ احساس خوبی از کاری که براشون می کنیم نداریم، پیش خودمون توجیه می کنیم که این کار رو از سر انساندوستی و در راه خدا انجام دادیم! البته خداییش بعضیها واقعا همینقدر خالص هستن.

دسته دیگری هم هستن که بر عکس هر چقدر می خوایم در خوبی کردن بهشون پیشقدم بشیم و یک جوری خوشحالشون کنیم که تلافی اونهمه محبتشون دربیاد، همیشه با یک کار بزرگتر که در عقلمون هم نمی گنجه پیشقدم میشن و ما رو شرمنده تر می کنن. کم کم می پذیریم که در برابر اونها به یک گیرنده همیشه قدرشناس تبدیل بشیم ، چون قدرت جبران خوبیهاشونو در خودمون نمی بینیم...شایدم ما یه جورایی مثل دسته اول هستیم برای این آدما و خودمون خبر نداریم!!!!

به هر حال تجربه های من نشون میده که معمولا عوض خوبیمونو از همون فردی که بهش خوبی کردیم نمی گیریم، والسلام!

Saturday, November 29, 2008

عید شکرگزاری

امشب بد جوری قاطی پاتی هستم. دو تا امتحان سخت ظرف دو روز اینده دارم ، مهد پارسا رو دارم عوض می کنم، تازه از یک بیماری ویروسی مهلک هر سه تامون نجات پیدا کردیم... خلاصه که از شدت کلافگی تصمیم گرفتم همه چیز رو تعطیل کنم و وبلاگمو اپدیت کنم.

اینجا دیروز و پریروز غلغله بود. آخه عید شکرگزاریشون بود که ازسالها پیش برای شکر گزاری برداشت محصول به صورت یک رسم در اومده و اونو جشن میگیرن. شام یه بوقلمون درسته به همرام پوره سیبزمینی و لوبیا پلو(البته لوبیای قرمز با پلو!) و کیک کدو حلوایی می خورن و خلاصه خیلی این مناسبت براشون مهمه. از همه جالبتر فردای این عیده که اصطلاحا بهش می گن جمعه سیاه و همه مغازه ها تخفیفهای بالایی میدن.بعضی مردم از شب قبل توی صف میرن تا صبح زود یه سری اجناس رو که رایگانه زودتر بگیرن. بیشتر مغازه ها از 4 صبح شروع به کار میکنن و خلاصه که خیلی هیجان انگیزه! البته باید صف صندوق رو هم ببینینن!
البته نا گفته نماند که این تخفیف شامل همه اجناس مغازه نیست. مثلا یک کت و شلوار مارکدار 700 دلاری میشه 400 دلار! اینه که کار ما خیلی با این جمعه سیاه اینا راه نمیفته! از اونجا که احساس عقب موندن از خرید داشت منو میکشت، یه سر رفتم تا از این سیل آدمای خوشبختی که هی خرید می کنن جا نمونم. اولش هر جنسی رو نگاه میکردم که قیمتش نصف شده هول می شدم و برش میداشتم، اما تا مینداختمش توی ساک خرید فکر می کردم که آخه واقعا اینو لازم داشتم؟ اینه که در نهایت دو سه تا تیکه چیز بیشتر ورنداشتم، تازه همونم تحت تاثیر جو بود. همه فروشگاهها پر از این چینیها بود که داشتن بدتراز هموطنان خودمون با جنسها کشتی می گرفتن و مجال نمی دادن دست کسی بهشون برسه! خلاصه که این سیاستمداران و اقتصاددانان اینجا خیلی زرنگن و میدونن چجوری با تزریق تب خرید در مواقع خاصی از سال اجناس روی دست مانده فروشگاهها رو رد کنن بره. باور کنین از دو سه ماه دیگه خیل عظیم گاراژ سیل ( مردم اجناس اضافی خودشون رو با قیمت خیلی کم در گاراژ خونشون میفروشن)شروع میشه، انقدر که این مردم دیروز آشغال پاشغال خریدن!!!

به هر حال تجربه جالبیه! این موقع سال اینجا خیلی قشنگه و حال و هوای کریسمس تو شهر منو به یاد شب عید و اسفند میندازه.

ذهن مالیخولیایی من هنوز نمیتونه تنوع فرهنگی و نژادی اینجا رو بپذیره. مثلا داشتم مجسم می کردم چقدر مسخره اس یه سری چینی یا فیلیپینی یا ایرانی (مثلا پارسا ) یا ... عید شکرگزاری که یک مناسبت کاملا امریکاییه رو جشن بگیرن! هر چی این محمود به من میگه که بابا اینا امریکاییهای چینی الاصلن اصلا سرم نمیشه. آخه اگه اینا واقعاامریکایی هستن چرا همون فرهنگ و روشهای کشور خودشونو دارن؟ اینهمه تناقض از کجاست؟ عاقبت این جامعه شیر تو شیر که همه اصلشونو حفظ کردن ولی معتقدن که دیگه امریکایی شدن چی میشه؟ خیلی برام سخته دیدن اینهمه تفاوت که هیچوقت ابرازنمیشه و انگار پشت یک ماسک پنهان مونده. آدما به زور با هم کنار میان که اموراتشون بگذره ولی از اینکه چقدر قلبا و واقعا به عقاید هم احترام میذارن یا برای هم دل میسوزونونن مطمئن نیستم.هر ملتی بدون اینکه صداشو دربیاره بیشتر هوای هموطنای خودشو داره (البتهه به جز ایرانیا که همیشه سایه همو با تیر می زنن). هنوز هم هر روز از خودم می پرسم چرااز نظر خیلیها امریکا بهترین جای دنیاست؟ این آزادی افسانه ای چیه که آدما رو از همه جا به اینجا میکشونه و پاگیر میکنه؟ چی میشه که آدم تو وطن خودش که همه سلولهای بدنش از خاکش تغذیه کردن احساس غربت میکنه؟شاید یه روز پارسا اینا رو از من بپرسه...

Monday, November 24, 2008

به یاد مدرسه

اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن


برگرفته از ایمیل یکی از دوستان قدیمی. متاسفانه نام شاعر رو نمیدونم اگه میدونن لطفا بکین

Tuesday, November 11, 2008

بیست و دوم آبان

ده سال پیش یه همچین روزی، لباس سفید عروسی پوشیده بودم و با احساسی آمیخته از اضطراب، هیجان، عشق، امید به آینده، آرزوهای خیلی بزرگ، و با شجاعت تمام ، زندگی مشترکم رو با محمود شروع کردم. با گذشت زمان و بالا رفتن سنم، به خود ده سال پیشم غبطه می خورم، که چقدر به هموار بودن مسیر زندگیم و قدرت غلبه بر مشکلات ایمان داشتم.نه از نداشتن سرمایه هنگفت و خونه و ماشین می ترسیدم و نه نگران امتحان میان ترم شیمی آلی هفته بعد بودم. نه می دونستم برای پختن لوبیا پلو برای دو نفر چه موادی و به چه میزان لازمه، و نه به فکر لوازم خونه لوکس و مد و شیکی و حرف و حدیث فامیل و دوست و آشنا بودم.اینقدر به عشقمون ایمان داشتم که حتی نفهمیدم مامان و بابا چرا موقع خداحافظی اونقدر گریان بودن.

به نظر من خداوند باید به یکی نظر ویژه ای داشته باشه که بهش یه همسر و همدم خوب بده و من نه تنها از اول، بلکه حتی بعد از ده سال، معتقدم که از اون نظرکرده ها هستم.

دلم می خواست اون شجاعت و ایمان و اطمینان همیشه و در مورد همه چیز در من وجود می داشت،
اون وقت در همه مسایل نعمتی مثل محمود نصیبم می شد!

راستی همین چند دقیقه پیش از سرنوشت اون مقاله مهم با خبر شدم: برای چاپ پذیرفته شد!!!!!!!!
توی این مقاله برای اولین بار به یه ارتباط بین ساختمان شیمیایی داروها و غلظتشون در خون رسیدم که به صورت یک معادله ریاضی پیشنهادش کردم. ایده اش از استادم بود که آدم واقعا خلاقیه. خدا رو چه دیدین یه وقت دیدین بخاطر این مقاله معروف شدم!برای این موفقیت مدیون محبتهای خیلیها هستم: خانواده ام،برخی از دوستان با معرفت، و یکی دو تا از استادای ایران که تا وقتی اونجا بودم نمی دونستم چه چیزای مهمی رو در مواد درسیمون گنجوندن. باور کنین اینجا همه از اینکه ما اون درسها رو تو ایران خوندیم حیرت می کردن!

Friday, November 7, 2008

درهم بر هم

به یاد دوران بارداری که ساعتها فارغ از همه عالم در حالیکه به رباعیات خیام یا غزلیات مولوی با صدای احمد شاملو گوش می دادم، قطعه های ظریف تابلوی معرقم رو اره می کردم ، امروز یک دل سیر این اشعار محبوبمو شنیدم منتها نه در حال معرقکاری، در حال ویرایش یک مقاله که سرنوشتش برام خیلی مهمه...
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
...
زین همرهان سست عناصر دل گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور و طور و موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست


این دفعه شنیدن این اشعار با اون موقعها یه تفاوت خیلی بزرگ داره: اون موقعها پارسا با صدای متناوب و یکنواخت اره مویی توی شکمم می خوابید یا حرکات خیلی ملایمی می کرد، ولی الان می دوه و من نمیدونم چطوری کامپیوتر رو از دستش نجات بدم!واقعا که آدم گاهی از کجا به کجا می رسه...از پشت میز آشپزخانه در نهایت آرامش در خاور میانه، به پشت میز یک آشپزخانه دیگه در کنار اقیانوس آرام با مقدار کمتری آرامش!
این دفعه باید در نشونه گیریم یه کم دقت کنم! تیرمو خیلی بلند انداختم!
راستی یه اتفاق خوب دیگه که این روزها اینجا خیلی سر و صدا کرده، تصویب اینه که ازدواج همجنسگراها از لحاظ قانونی در کالیفرنیا به رسمیت شناخته نخواهد شد.این هم جزو اون لوایحی بود که بین مردم به رای گذاشته شد و با 55 در مقابل 45 درصد تصویب شد. داشتم دیگه کاملا از هر گونه تشابه فکری با مردم اینجا قطع امید می کردم ولی انگار یه چیزایی در وجود آدمیزاد هست که نژاد روش اثر نمیذاره..راستش در میدان عمل، احترام گذاشتن یا پذیرفتن همه افکار برای من کاریست بس غیرممکن! من که دیگه در عمق تعاریف کلماتی مثل آزادی بیان و فکرونظم و بی نظمی و ... گم شدم.آدم وقتی آدم از یک جامعه با محدودیت مطلق بیاد وسط یک جامعه با آزادی مطلق، همین بلا سرش میاد.حالا ما کلاه خودمونو محکم گرفتیم، ولی دفترچه تعاریفمون از مسایل هی دچار خط خوردگی و حذف و اضافه میشه! نسخه نهایی کی آماده میشه،با خداست...فکر کنم یه کم باید مثل اینا عمقمو کم کنم! و به قول خودشون فان داشته باشم!!!!!!!!

Wednesday, November 5, 2008

OBAMA

اوبامابالاخره انتخاب شد. اینجا همه کار و زندگیشونو ول کردن و افسوس می خورن که کاش مادربزرگش چند روز بیشتر زنده میموند تا این روز رو ببینه!من که حالم از این رقابتهای انتخاباتی اینا بهم خورد. سر مناظره هاشون و تبلیغاتشون پدر همو درآوردن،حالا دارن قربون هم میرن. قیافتا که این اوباما آدم خوبی به نظر میرسه. به برنامه هاش کاری ندارم که اینجا بدتر از ایران حرف باد هواست. به حال ما که فکر نکنم فرقی بکنه، ما اول باید یه فکری به حال انتخابات خودمون بکنیم...

Sunday, November 2, 2008

یک سال گذشت

حالا میفهمم که وبلاگ داری هنر بزرگیه که همگان ازعهده آن بر نیانیند! از همه کسانیکه نوشته های این صفحه رو دنبال می کنن، به خصوص بابای عزیزم، بخاطر غیبت طولانی عذرخواهی میکنم. نمیدونم چرا هر وقت که دلم میگیره حس نوشتن پیدا میکنم و از یه طرف هم دلم نمیخواد این صفحه رو تبدیل به غمنامه کنم، شاید علت اصلی ننوشتنم این باشه. بماند که با یه پسر وروجک دو ساله و کلی کار روزانه خیلی وقت آزادی که توش نخوابم هم پیدا نمی کنم.

باورم نمیشه که هفته دیگه اولین سالگرد سفر ما ست. نمیخوام بگم زود گذشت، که هر ثانیه اشو حس کردم. نمیخوام بگم راحت بود، که روزگار در این یک سال چهره دیگه ای از خودشو بهم نشون داد که تو خوابم هم نمیدیدم، حتی نمی خوام بگم خیلی سخت بود، که قدرت تحمل فوق العاده ای هم همزمان بهمم اعطا شده بود. فقط میخوام بگم خیلی خیلی با اونچه که تا به حال از زندگی می دونستم فرق داشت، هنوز گیجم و سردرگم. تجربه خاکستری دیدن وقایع برای من مطلق گرا بزرگترین درسی بود که از زندگی در غربت گرفتم. بزرگترین دستاورد این سفر برای من این بود که در تاریکترین روزها، بالاخره درک کردم که این درد، درد دوری از وطن و عزیزترینهام ، درد تنهایی و افتادن وسط یک قوم بی تفاوت، درد گمگشتگی بر سر چند راهی و... نیست: درد در اومدن از پیله و فشاریه که برای رشد متحمل شدم، می شم و خواهم شد.

به نظرم اون جیزی که همه ازش به غم غربت و هوم سیک و اینجور چیزا یاد میکنن، سختی روبرو شدن و تنها شدن آدم با خودشه. برای من که سخت ترین کار عمرم بوده وهست.

به زودی دوباره مینویسم.

Monday, August 4, 2008

نوستالژی

دلم برای درد دل با امامزده صالح تنگ شده.روزها به یاد میدون تجریش از خونه بیرون میرم و به خودم به دروغ میگم که امروز بعد از ظهر یه سر میرم امامزده صالح.دلم تنگه برای بوی تند ادویه توی بازار قدیم، برای توت و باقالی و چاقاله بادوم اون آقای گرونفروش سر در بازار قائم.دلم تنگه برای سرزده رفتن پیش مامان و دستهای پر بابا وقتی‌ مثل همیشه از سر کار برمیگشت و امکان نداشت که به میدون تره بارسر نزده باشه.دلم برای تاکسی خطی‌، برای دود برای ترفیک تنگ شده.دلم برای پنجشنبه‌های شیرین ایران تنگ شده.برای یه چیزهایی هیچوقت و در هیچ جا نمیشه جایگزینی پیدا کرد. گرچه در مورد بعضی چیزها هم به هر کجا که بروی آسمان همی‌ رنگ است! بر خلاف اونچه که بیشتر ما توی ایران فکر می‌کنیم ، اینجا هم زیرآب میزنن، اینجا هم ریا می‌کنن، اینجا هم بعضی وقتها توی نتایج دست میبرن و حقیقت رو یه جور دیگه نشون میدان، اینجا هم خاله زنک بازی تا دلت بخواد درمیارن...خلاصه اینکه دارم به این نتیجه میرسم که محیط فقط به آدم ابزار میده که چه جور خودشو بروز بده، باقیش توی خود آدمه.اگه از ایران بیرون میاین، به هوای رسیدن به مدینهٔ فاضله نرین، برای به دست اوردن چیزهایی بیاین که فکر می‌کنین امکانش اونجا براتون به این راحتی‌ پیدا نمیشه. شاید برای بعضی از ما خیلی‌ از اون چیزها همونجا هم وجود داشته باشه. فقط باید آدم با خودش روراست باشه...

Saturday, May 24, 2008

Saturday, April 19, 2008

San francisco Symphony

Finally we made it !!....Since I arrived, my professor invited us to the SF Symphony, and I had a hard time to convince myself for finding a babysitter.Finally, I decided and found one, so last night we went & enjoyed it very much,.
Watching the orchestra always reminds me of the human body; how the cells work independently but in an extremely coordinated manner to accomplish a goal.Last night I was thinking may be the Orchestra is the only place where humans decide to cooperate well and be a part of a great team work. I was thinking about the God's will when he was creating the man, and about the facts I've always read in the inspirational books explaining we are all part of eachother , whatever good or bad we see in someoneelse is a reflection of ourselves....

Sometimes, i deeply think, our mission on the earth is too great to be described...but I can't learn how to cope with it in everyday life...

Everyday, I meet many internationally- lived people, who have educated and worked in many different countries, and learned how to adjust to different environments to improve their quality of life; and I was remembering many great people I know who are born, educated, worked and gave their gifts to the world without knowing anything about the abroad.

This is the time that the culture differences is making more challenges in my life.I'm thinking about myself in near future, my decisions, my choices,...I'm thinking about my little family, where are we going?...
And finally I deciide to let it go...
May be I think too much!

Monday, March 17, 2008

My Norouz!

I could never imagine a norouz like this! I used to beleive by the end of Esfand ,everyone feels excited, streets are crowded, people are very busy, everywhere you will see people buying and selling Sabzeh, samanoo,....

I could never imagine a year without visiting the family, without warm wishes of parents with the tears in their eyes, without getting shiny green bills from Baba when he takes them out of the old blue covered Quran.I didn't know spring can come without visiting the grand parents at the first day of it, I used to think the new year starts with the happiness and excitement of having a long holiday...

I'm expereincing a unique spring.Honestly, I don't feel Norouz is coming, and I envy those who have the feelig.To be honest, all the days are the same for me since I'm here.I could never imagine such a feeling before!

Anyways, I will whisper "Ya Moghallebalgholoob..." while working in the lab on Friday .It's too strange to work on the 1st of Farvardin!But I don't have any choice, because this week I'm reponsible for everything in the lab in absence of lab supervisor...

I wish all of you a great year, full of joy and success.Happy norouz!

Tuesday, February 12, 2008

Life's lessons

I'm here, just trying to grow up.I'm getting used to hard work, and it's never enough;I'm trying to use my brain more and it's painful!I'm trying to be a good mother on the fast track, and it's tricky!I'm trying to forget about talking about the hard moments to my dear ones and it seems impossible!But it's hard to say how happy I feel inside myself for trying to be efficient.

I love these days of my life; Life has shown me to wait for a great releif just after the darkest moments.It's the treasure of being alive : to put yourself at the middle of puzzles and wait for the magical solutions.Although,it's not an easy wait...

Sunday, January 27, 2008

Decision of Obama's father!

A very dear friend, just sent me an email, sharing a viewpoint with me: She was wondering if Obama's father hadn't decided to move to US from Kenya, perhaps, Obama was among the people burning in Kenya's conflicts, instead of nomination for US presidential election!
Sometimes, our lives are saved by others decisions! and sometimes not!
That's why parenting sometimes scares me.
How do you think?

Monday, January 14, 2008

my thrilling day in the lab

Last week, I just logged on my orkut profile, which is almost abondoned, and saw "Today's fortune" of that day: Thrilling events in your immidiate future...I totally forgot about it, and started the next day happily!...without knowing what is expecting me...

Most of you know about my zeophobia, although I used to work on dead animals for skin sample collection.Now, imagine when I was in a small elevator, and suddenly a couple entered with their huge! dog starring at me...I couldn't resist, and cried: oh...please... I'm afraid of animals...

Everybody started to laugh at me and explain: Oh..it's just a dog..., and I was whispering angrily, thank you, I thought it's an alien!

Wait, there is still more to come...

At around 10 am, the lab supervisor came to me and asked:Have you received your flu shot? Let's go together, I will show you the place in the hospital, and then we can go to collect human skin .Wondering how kind these people are, I got prepared to go out!Suddenly, I found myself at the basement level of the UCSF hospital, entering a fully equipped lab, just like the labs you see in the films for turning a human to a robot!I was optimistically waiting for someone who comes and gives us the samples;but that person, came with a dead body and left us alone to start skin separation...

The lab supervisor opened his bag, and gave me the special coat, and gloves, and just at that time I finally found out what's going on...He plugged on the horrible instrument (dermatome),which I just met in the articles before that time, and asked me to stretch the skin of the dead person...After minutes of peeling the poor person and hearing the supervisor's voice,saying to the dead: oh... thank you! you have such a good skin!!!!, I found myself sweating and shaking.He asked: are you scared? , and i just wanted to yell at him: what do you think?!

Although, i was feeling horrible, I learned a lot,and I also receive my free flu shot anyway!

As, we beleive in 3 sequence of bad events,when I came back to the lab, the third event was expecting me: " oh ..Sara, we were waiting for you to show us how to harvest the mouse skin.The dead mice are in the frig..."

I showed them my method, and I suddenly felt my zeophobia has been disapeared, after peeling the dead human body,the body of a 42 yr old man, who was just died the day before...

The moral of the story: Always trust your Orkut daily fortune!