Saturday, May 9, 2009

نقل مکان

می خوام از این صفحه سورمه ای کوچ کنم به یک صفحه سفید! آره بی وفا شدم! یاد اون بعدازظهر دلگیر و پر استرس درهتل پسیفیک هایتز سانفرانسیسکو می افتم که ناگهان یک نیرویی من رو کشید پای کامپیوتر که این صفحه رو ایجاد کنم. تازه یک روز بود که اومده بودیم ینگه دنیا و غم عجیبی همه وجودمو پر کرده بود. احساس می کردم اگه ننویسم خفه می شم و می میرم. از اون به بعد این صفحه به همدم روزهای سختم در یک شهر زیبا در غرب دور تبدیل شد... شبهایی بود که با گریه این صفخه رو پر می کردم از فکرای بزرگ و کوچکم، و ناگهان پشیمون می شدم و همشو پاک می کردم. اما این صفحه هممیشه بود، گوش می داد، با آرامش صبر می کرد که حتی هر دو سه ماه یکبار بیام و بهش سری بزنم ، و هیچوقت قضاوتم نمی کرد. این پرده سورمه ای به من پر و بال داد و محرم اسرارم شد...برای همیشه همینجا حفظش می کنم. اما دلم هوس یک صفحه سفید کرده که دیگه نتونم هیچ جا پشتش قایم بشم. فکر کنم دیگه قوی شدم!

ازت ممنونم که فضایی شدی براای اینکه عزیزانم منو بخونن و بفهمن و از شما هم ممنونم که با صبوری به خونه سورمه ای من سر می زدین! از این به بعد من رو اینجا بخونین
http://safaresarnevesht.persianblog.ir/

Sunday, May 3, 2009

اجبار

دلم برای وطنم میسوزه. دلم برای همه چیزش میسوزه. وقتی ترکش می کردم اینطور فکر نمی کردم و نمیدونستم یکروز اینطور فکر خواهم کرد.دلم برای خودمون میسوزه که همیشه فکر می کنیم باید اینجوری باشیم یا باید فلان کار رو بکنیم. ازاین باید و نبایدها ، از این زندگی کردن برای اجتماع و نه برای خود، از این خود فراموشی عمیقا خسته ام. اینوریا حتی چند درصد از فشار اجباری رو که ما در هر موقعیتی در زندگی روزمره مون با راحتی هضم می کنیم نمیتونن حتی بهش فکر کنن!همیشه ما رو از این ترسوندن که اگه این هنجارها رعایت نشه هرج و مرج گریبانگیرمون میشه، ولی من فکر میکنم هرج و مرج وقتی ظاهر میشه که آدما همه چیز رو به زور انجام بدن. مثل آدم دروغگو که یادش میره حقیقت ماجرا چیه، آدم تحت فشار هم بالاخره یادش میره که اصلا چی می خواد و به چه سمتی باید حرکت کنه.آدما تک به تک سلامت روانیشون رو از دست می دن و اونوقت جامعه بیمار میشه.اونوقت هر کسی تلافی محرومیتها و فشارهای روحیشو از یک جا در میاره: یکی قوانین راهنمایی رو رعایت نمیکنه، یکی دزدی میکنه، یکی گرونفروشی میکنه، یکی پدرخونوادشو درمیاره، ...
یکی از صحنه هایی که اینجا خیلی دوست دارم و اوایل متحیر می شدم، وقتیه که سرویس مدارس که یک اتوبوس زردد رنگه توقف می کنه و میخواد بچه ها رو سوار یا پیاده کنه. طبق قانون اوهایو( ما هر ایالتی میریم یک امتحان آیین نامه باید بدیم به هر حال!) اگه خیابون کمتر از 4 باند باشه، همه ماشینها در همه جهات باید وقتی راننده سرویس مدرسه توقف می کنه و چراغ خطراشو روشن می کنه بایستن و تا حرکت مجدد اتوبوس از جاشون جم نخورن. یا وقتی صدای آژیر آمبولانس حتی از مسافت خیلی دور شنیده میشه، نمیتونین تصور کنین همه چقدر منظم و سریع به لاین راست میرنن و راه رو باز می کنن. اولش از اینکه جون آدما چقدر اینجا با ارزشه احساس غبطه میکنم وبعد خشم میاد سراغم که چرا این ساده ترین چیزها رو هم ما تو کشورمون نداریم، اما بعد فکر می کنم...
چطور میتونم از آدمایی که از اول صبح تا آخر شب برای همه چیزشون حتی طرز لباس پوشیدن، نحوه سلام کردن، اینکه چرا امروز حوصله ندارن، اینکه پای تلفن با کی حرف زدن،و اینکه اعضای خونوادشون چطوری فکر می کنن به همه جا جوابگو باشن ،کسانیکه باید یک کار ساده رو بخاطر نقص امکانات به غیر اتوماتیکترین شکل ممکن انجام بدن،مردمیکه تاوان اشتباه یکسری آدم نفهم لجبازروباید تو صف پمپ بنزین و مرغ و... پس بدن، آدمایی که همیشه و همیشه در هر مسندی، باید زور بشنون و مثل یک بچه خوب و بهنجار رعایت کنن و دم نزنن تا بد نشه!، انتظار داشته باشم که اعصابی برای اینکارا داشته باشن! کسی که یادش میره خودشو و عزت نفس خودشو دوست داشته باشه کم کم یادش میره حق و حقوق بقیه انسانها رو هم رعایت کنه...

اینایی که گفتم البته لایه های خیلی درونی جامعه است. در ظاهر شاید همه چیز خوب باشه و خیلیها حتی ندونن که چقدر تحت فشارن. اینو آدم فقط وقتی عمیقا درک می کنه که ناگهان در یک محیط آزاد قرار می گیره و متوجه میشه که ای بابا زندگی معنی دیگه ای هم میتونه داشته باشه...