Wednesday, April 22, 2009

یک روز خیلی معمولی

این یک شرح حال بدبینانه و بی انصافانه و یکطرفه از یک روز معمولی رو به بد ماست. در نکات منفی همه وقایع و آدمها اغراق کردم که دلم خنک شه! طولانی نوشتم، سفارشی مخصوص بابا!

با صدای ساعت بیدار میشم.از اون روزاییه که اصلا سرحال نیستم. تا پاشم و یک کم کارامو بکنم، صدای پارسا بلند میشه :"مامان دون.."توی این بیحوصلگی سر صبح شنیدن این صدا خیلی شیرینه. می پرم تو اتاقش، در حالیکه چشماشو نمیتونه باز نگه داره با اخم مثل قورباغه ازم آویزون میشه و منم هی می چلونمش. هنوز به اندازه کافی از این بوس و بغل محظوظ نشدم که آمرانه غر میزنه " کارو بردار مامان دون!"(یعنی ماشینامو بردار ببریم سر میز صبحانه) مراسم جمع آوری و انتقال ماشینهای متعدد پارسا به سر میز به خوبی تموم میشه. محمود در حالیکه داره براش شیر میریزه می پرسه پارسا نون یا هت هت*؟ پارسا با عصبانیت فریاد میزنه "نه نون نیست! هت هت نیست بابایی!!!!!!!!!!!!!!!!" محمود مطابق هر روز اعلام میکنه"ای خدا در این لحظه دلم می خواد بمیرم!" .با خونسردی می شینم پشت میز و با سرعت قبل از اینکه پارسا به لقمه ام گیر بده می بلعمش! پارسا امروز اصلا میل به صبحانه نداره.خدا رحم کنه! می پرم برم حاضر شم.پارسا دنبالم میاد" مامانی کارو بیار " و میدوه به طرف تخت ما که محل استقرار جدید ماشینهاشه. ماشنهاشو میارم و میرم که حاضر شم، در حالیکه منتظرم مکالمه هر روزمون شروع بشه :محمود: پارساا بریم پی (جیش)کنیم؟ پارسا: نو!!!!!!!من:"محمود بذار من کارم تموم شه خودم میبرمش.محمود:ای خدا بازم صبح شد دلم میخواد بمیرم! و میشینه پشت کامپیوترش...با هزار دوز و کلک پارسا رو میبرم دستشویی.در حال شستن صورتش اونقدر جیغ می زنه که یکهو سرم تیر میکشه! ولی من کاملا خونسردی خودمو حفظ میکنم!بعد از اینکه تمام لباسهاشم تنش میکنم، پارسا میگه "ژاکت!" انواع ژاکتا رو میارم ولی امروز دلش ژاکت قهوه آی کهنشو میخواد که براش یه کم هم کوچک شده.هر کاری میکنم راضی نمیشه.ساعت یک ربع به هشته و من هشت باید سر کارم باشم. به ژاکت قهوه ای رضایت میدم و می فرستمش پیش محمود که ببردش تو ماشین. بدو بدو حاضر میشم. میشینم تو ماشین و سعی میکنم هوای تازه رو ببلعم. چون تا هشت ساعت آینده خبری ازهوای تازه نیست! پارسا توی راه تمام اتوبوسهای مدرسه، آمبولانسها، ماشینهای سفید، قرمز، آبی، وانتها،ماشینهای زباله و...را به زبان فارسی و انگلیسی بهمون معرفی میکنه و ما هم با خوشحالی تشویقش می کنیم. وقتی می رسم دانشگاه یک ماچ محکم می کنمش و با کوله باری از عذاب وجدان سوار آسانسور میشم.

کامپیوترمو رو شن می کنم. اول میرم سراغ ای میلها. بعد هم بی بی سی فارسی. صدای پای مدیرم میاد، سریع پنجره اکسل رو باز می کنم. "صبح به خیر سارا".داره میره قهوه اشو بگیره...آخه اینا تا صبخ قهوه اشونو نخورن هیچ کاری نمی تونن بکنن! ( یک چیزی مثل چای شیرین خودمونه)!! نگام میوفته به کوهی از کارهایی که ! نه اشتباه نکنید! انجام دادم، ولی گذاشتم یه گوشه که هر وقت رئیس جان سر حال بودن در موردشون صحبت کنیم!
یاد ماههای اول می افتم که بیخبر از همه جا و به سبک ایران اومدم تواناییهای بی حد و حصرو سرعتم رو! نشون بدم، که فهمیدم این کار اعصاب و روان انسانها رو اینجا مکدر می کنه و باید کارها در حداقل سرعت انجام بشن و دور و بر اتاق رئیس هم نباید پیدام بشه! خودش هر وقت خواست میاد سراغم!
شروع می کنم به کار... خودم به کارم یه چیزایی اضافه کردم که حالا باید دربارشون هی مطلب بخونم.. دیفوزیون وابسته به دوز، معادلات لاپلاس، کینتیک جذب دوز محدود....سرم هنوز تیر می کشه! نه امروز اصلا رو مود نیستم. میرم فیس بوک رو نگاه کنم : خوبی دوستم؟ آره خوبم گلم!....حالم بد میشه از این لوس بازیا.پنجره رو می بندم. پا میشم برم بیرون کتاب کتابخونه رو پس بدم و یه نگاه به سوپر مارکت دانشگاه بندازم. از لحظه ای که وارد میشم همه میگن کمکی نمی خوای. بابا نه!!!!!!!!!!!!!! کمک نمیخوام بذارین یه کم برای خودم اینا رو نگاه کنم دلم باز شه! یک عکس برگردون برای پارسا می خرم و بر می گردم...
تلفن زنگ میزنه. میدونم مامان که الان بیمارستانه.پس حتما محموده .شایدم سپیده باشه ، چون وسط تلفن دو ماه پیشمون یکدفعه قطع شد!ولی نه یکنفر از دفتر روزنامه برای مصاحبه در مورد پروژه مون زنگ زده. می پرسه برای چی اومدین رو واین پرو ژه کار کنین....منم براش در مورد شدت علاقم به این کار و این صحبتها! حرف میزنم.ا یاد مامان میافتم که الان حالش بده، دلم می گیره. یکهو یاد همه مشکلاتم میوفتم. نامه ای که بم اوباما نوشتم رو یک بار دیگه میخونم. به کودک غمگین درونم قول میدم اگه این مقاله رو تمومم کنی برای ناهار برات نوشابه رژیمی می گیرم! (آخه خیلی وقته نخورده) .ناگهان دختر خوبی میشه و مقاله رو تموم می کنه...
عصر رئیس میاد سراغم.بهش گزارش میدم ..دیگه کارم به جایی رسیده که خودش بهم گفت ببین آنالیز کافیه .دیگه مقاله رو بنویس. البته بماند که دو قسمت مقاله رو تموم کردم بهش دادم و هنوز نخونده! میریم سمینار چهارشنبه های گروه. رئیس یک چرت خسابی میزنه. وسط سمینار یه یادداشت بهم میده که "سخنران در مورد فلان چیز صحبت نکرد؟" منم که خودم تو چرت بودم با اطمینان میگم نه و هی نگرانم نکنه صحبت کرد و من حواسم نبود. رئیس از اونجا که اگه سوال نکنه نمیشه از طرف سوالشو می پرسه و خیالم راحت میشه که من درست دیده بودم.
تلفن زنگ میزنه ... ایندفعه دیگه محموده که با پارسا اومدن دنبالم. با خوشحالی می دوم به طرف ماشین. تا می شینم تو ماشین غر غر پارسا شروع می شه. محمود دوباره میگه "دلم میخواد بمیرم!!!!!!!"در حالیکه والد و بالغ و کودک درونم در حال جنگن، شیشه رو میدم پایین که هوای تازه بخورم!(پایان قسمت اول)

Thursday, April 9, 2009

مهناز

تنها تصویریکه ازدوران زندگیش در ایران به یاد دارم صورت یک دختر جوان مضطربه که برای خداحافظی اومده بود ما رو ببینه. اون موقع 3 یا 4 ساله بودم و هنوز نمیدونستم رفتن به آمریکا یعنی چی!اشکهای خونوادشو ندیدم و نفهمیدم که به خودش چی گذشت. یادم میاد که تا مدتی بعد از رفتنش هرازگاهی کارت فانتزی یا نامه ای می فرستاد برای میترا یا مامان و میگفت چقدر دلش برای همه حتی خیابون ولیعصر تنگ شده...کم کم اما نامه ها قطع شد و دلتنگیها کم شد و...مهناز تبدیل شد به یک عضو آمریکایی فامیل! همه فقط میدونستن که مهنازی هست که در آمریکاست .مهنازی هست که دیگه در هیچ عیددیدنی یا دید و بازدیدی حضور نداره، حتی عروسی تنها خواهرش، مهنازی هست که گذر زمان رو در چهره پدر و مادرش نمی بینه، مهنازی هست که در هیچ مراسم ختمی ظاهر نمیشه حتی مادربزرگش، مهنازی هست که عروس و دامادها و نوزادهاو خلاصه نسل جدید فامیلشو اصلا ندیده و نمیشناسه....اصلا آیا مهنازی هست؟ یا مهناز مِخواد که باشه؟
اون سالها که نه اینترنتی بود نه تلفن اینترنتی، سفرهای مکرر به خارج هم مد نشده بود و گرفتن گرین کارت هم کاری محال به نظر می رسید، خلاصه هیچ ارتباطی با اون ور آب نبود، ما اینوریا فکر می کردیم که شاید مهناز اونقدر اونجا خوشحاله که اصلا نمی خوادبین ما باشه! یا اصلا براش مهم نیست که هر لحظه به فامیلش چی میگذره!
اماحالا دیگه من میدونم روز عروسی خواهرش فلبش از همه بیشتر اینجا بود، روز مرگ مادربزرگش از همه بیشتر عزادار بود و تمام سلولهاش برای بغل گرم پدر و مادرش دلتنگ بود...علاوه بر همه اینا باید سعی میکرد همه این حسها رو یک جایی تو وجودش قایم کنه که اونایی که اینجا دلتنگش بودن غمگین نشن و خارجکیا هم نگن هوم سیک شده! باید ازش بپرسم با درد این همه فهمیده نشدن این سالهاش چیکار کرده؟

آره این هم علایم سال دوم زندگی در غربته...جدال برای فراموش نشدن و نشون دادن عشقی که در وجودت هر لحظه بیشتر میشه ...چرا به ما گفتن از دل برود هر آنکه از دیده رود؟

Wednesday, December 31, 2008

خداحافظ سان فرانسیسکو

سال جدید میلادی برای ما یک شروع تازه در یک شهر دیگه رو رقم زده... برای کسی که از عزیزتریناش و وطنش ورشده، دیگه جابجا شدن و دل بستن و کندن سخت نیست. حتی از راحتیش آدم تعجب میکنه! توی ایران برای یک اسباب کشی از یک محله به محله ای دیگه کلی ادم بسیج میشدن وکمک می کردن، اما اینجا ظرف چند روز آدم تصمیم میگیره و عملیش می کنه. در اینکه استاندارد زندگی در اینجا بالاتره و به کمک امکانات گسترده ،کار خیلی راحت شده بحثی ندارم، اما به نظرم نکته اصلی عدم وابستگیه: از وابستگی به قندان کریستال بوفه! گرفته تا آجرهای خانه! اینجا تقریبا هرکی رو میبینین ده بار از این ایالت به اون ایالت و حتی از این کشور به اون کشور مهاجرت کرده و هنوز هم تصمیم به جابجایی داره! به نظرم این یکی از جالبترین خصوصیات این فرهنگه. آدما به راحتی وابستگی و چسبندگی پیدا نمی کنن و برای تجربه های جدید همیشه آماده ان. البته نه همه و نه در مورد همه جا. مثلا من هنوز کسی رو ندیدم که برای سفر به ایران تمایلی نشون بده!

به هر حال فکر می کردم بدون بوفه و دو دست مبل و ده جور میز و انواع ظروف چینی و کریستال چقدر اسباب کشی راحتی در پیش داریم! واقعا آدم چقدر الکی یک عمری خودشو اسیر چیزای بی ارزش می کنه و خبر نداره !

فکر نمیکنم سین سیناتی به قشنگی سا ن فرانسیسکو باشه، اما هر سه تامون از این تغییر مهم خوشحالیم. هنوز راه درازی در پیشه، سختی و آسونی ، شادی و غم در کنار هم...هیچ معلمی بهتر از غربت نتونست یادم بده که فقط باید زندگی کردو نترسید، با همه بالا و پایینهاش و باهمه زیاد و کمش...

Thursday, December 11, 2008

مامان بزرگ رفت...

مامان بزرگ وقتی شنیدم رفتی، بوی تنت رو حس کردم، انگار که باز اومده بودی که نذاری فکر کنم تنهام مثل اون موقعها..مثل اون روزای خیلی دور که آفتاب تا نیمه روی فرش قرمز اتاق جلویی افتاده بود و تو کنارم می نشستی و برنج پاک می کردی. یعنی دیگه روی تختت نشستی که تا از در میام ببینمت؟ یعنی دیگه اگه زنگ بزنم گوشی رو برنمیداری؟ یعنی دیگه با دستای لرزونت کیسه دواهاتو نشونم نمیدی که بهت بگم چی به چیه؟ یعنی دیگه هیچوقت صداتو نمیشنوم؟ الان که دارم اینا رو می نویسم قلبم توی بهش زهراست. به ساعت نگاه میکنم که آخرین دقیقه هایی که میتونستم بغلت کنم و از دستشون دادم رو برای همیشه تو خاطرم ثبت کنم. نمی خواستم که بری توی قلبم و برای همیشه اونجا حبست کنم، می خواستم باشی و ببینمت و بوتو بشنوم.چه بی معرفتم که آخرین آرزوت که دیدنم بود رو هم ازت گرفتم. دلم تنگه برای جانماز سیاه و سفیدت، برای آش جو که با چه حوصله ای می پختی ، برای قصه هایی که با آب و تاب از گذشته ات می گفتی ، برای اون صدای خنده با نمکت، برای شنیدن سارا جان ، برای صبرت، برای تنهاییت که هر روز غصه اشو می خوردم.میدونم دلم برای همیشه برات تنگ میمونه. یعنی مامان بزرگ مرد؟

Monday, December 8, 2008

تو نیکی می کن و در دجله انداز

امروز در حالیکه داشتم به یک سری آدم بی چشم و رو که هرگز خیرشون به کسی نمیرسه! ازسرانساندوستی! خدمت می کردم، به یک نکته فلسفی مهم رسیدم:

تا به حال دقت کردین که اگر خوبیتون رو در دجله بندازین، پاداششو از همون دجله نمی گیرین؟

انگار در زندگی با چند دسته آدم مختلف برخورد می کنیم: یک دسته فقط خلق شدن که هی بهشون خوبی کنیم و درجات مختلف فداکاری رو نثارشون کنیم ، اما در عوض هی به ما بدی کنن و با قدرنشناسی ما رو از کارمون پشیمون کنن. اما جالبه که به دلایل مختلف سرویس دهی ما به این افراد ادامه پیدا میکنه و چون هیچ احساس خوبی از کاری که براشون می کنیم نداریم، پیش خودمون توجیه می کنیم که این کار رو از سر انساندوستی و در راه خدا انجام دادیم! البته خداییش بعضیها واقعا همینقدر خالص هستن.

دسته دیگری هم هستن که بر عکس هر چقدر می خوایم در خوبی کردن بهشون پیشقدم بشیم و یک جوری خوشحالشون کنیم که تلافی اونهمه محبتشون دربیاد، همیشه با یک کار بزرگتر که در عقلمون هم نمی گنجه پیشقدم میشن و ما رو شرمنده تر می کنن. کم کم می پذیریم که در برابر اونها به یک گیرنده همیشه قدرشناس تبدیل بشیم ، چون قدرت جبران خوبیهاشونو در خودمون نمی بینیم...شایدم ما یه جورایی مثل دسته اول هستیم برای این آدما و خودمون خبر نداریم!!!!

به هر حال تجربه های من نشون میده که معمولا عوض خوبیمونو از همون فردی که بهش خوبی کردیم نمی گیریم، والسلام!

Saturday, November 29, 2008

عید شکرگزاری

امشب بد جوری قاطی پاتی هستم. دو تا امتحان سخت ظرف دو روز اینده دارم ، مهد پارسا رو دارم عوض می کنم، تازه از یک بیماری ویروسی مهلک هر سه تامون نجات پیدا کردیم... خلاصه که از شدت کلافگی تصمیم گرفتم همه چیز رو تعطیل کنم و وبلاگمو اپدیت کنم.

اینجا دیروز و پریروز غلغله بود. آخه عید شکرگزاریشون بود که ازسالها پیش برای شکر گزاری برداشت محصول به صورت یک رسم در اومده و اونو جشن میگیرن. شام یه بوقلمون درسته به همرام پوره سیبزمینی و لوبیا پلو(البته لوبیای قرمز با پلو!) و کیک کدو حلوایی می خورن و خلاصه خیلی این مناسبت براشون مهمه. از همه جالبتر فردای این عیده که اصطلاحا بهش می گن جمعه سیاه و همه مغازه ها تخفیفهای بالایی میدن.بعضی مردم از شب قبل توی صف میرن تا صبح زود یه سری اجناس رو که رایگانه زودتر بگیرن. بیشتر مغازه ها از 4 صبح شروع به کار میکنن و خلاصه که خیلی هیجان انگیزه! البته باید صف صندوق رو هم ببینینن!
البته نا گفته نماند که این تخفیف شامل همه اجناس مغازه نیست. مثلا یک کت و شلوار مارکدار 700 دلاری میشه 400 دلار! اینه که کار ما خیلی با این جمعه سیاه اینا راه نمیفته! از اونجا که احساس عقب موندن از خرید داشت منو میکشت، یه سر رفتم تا از این سیل آدمای خوشبختی که هی خرید می کنن جا نمونم. اولش هر جنسی رو نگاه میکردم که قیمتش نصف شده هول می شدم و برش میداشتم، اما تا مینداختمش توی ساک خرید فکر می کردم که آخه واقعا اینو لازم داشتم؟ اینه که در نهایت دو سه تا تیکه چیز بیشتر ورنداشتم، تازه همونم تحت تاثیر جو بود. همه فروشگاهها پر از این چینیها بود که داشتن بدتراز هموطنان خودمون با جنسها کشتی می گرفتن و مجال نمی دادن دست کسی بهشون برسه! خلاصه که این سیاستمداران و اقتصاددانان اینجا خیلی زرنگن و میدونن چجوری با تزریق تب خرید در مواقع خاصی از سال اجناس روی دست مانده فروشگاهها رو رد کنن بره. باور کنین از دو سه ماه دیگه خیل عظیم گاراژ سیل ( مردم اجناس اضافی خودشون رو با قیمت خیلی کم در گاراژ خونشون میفروشن)شروع میشه، انقدر که این مردم دیروز آشغال پاشغال خریدن!!!

به هر حال تجربه جالبیه! این موقع سال اینجا خیلی قشنگه و حال و هوای کریسمس تو شهر منو به یاد شب عید و اسفند میندازه.

ذهن مالیخولیایی من هنوز نمیتونه تنوع فرهنگی و نژادی اینجا رو بپذیره. مثلا داشتم مجسم می کردم چقدر مسخره اس یه سری چینی یا فیلیپینی یا ایرانی (مثلا پارسا ) یا ... عید شکرگزاری که یک مناسبت کاملا امریکاییه رو جشن بگیرن! هر چی این محمود به من میگه که بابا اینا امریکاییهای چینی الاصلن اصلا سرم نمیشه. آخه اگه اینا واقعاامریکایی هستن چرا همون فرهنگ و روشهای کشور خودشونو دارن؟ اینهمه تناقض از کجاست؟ عاقبت این جامعه شیر تو شیر که همه اصلشونو حفظ کردن ولی معتقدن که دیگه امریکایی شدن چی میشه؟ خیلی برام سخته دیدن اینهمه تفاوت که هیچوقت ابرازنمیشه و انگار پشت یک ماسک پنهان مونده. آدما به زور با هم کنار میان که اموراتشون بگذره ولی از اینکه چقدر قلبا و واقعا به عقاید هم احترام میذارن یا برای هم دل میسوزونونن مطمئن نیستم.هر ملتی بدون اینکه صداشو دربیاره بیشتر هوای هموطنای خودشو داره (البتهه به جز ایرانیا که همیشه سایه همو با تیر می زنن). هنوز هم هر روز از خودم می پرسم چرااز نظر خیلیها امریکا بهترین جای دنیاست؟ این آزادی افسانه ای چیه که آدما رو از همه جا به اینجا میکشونه و پاگیر میکنه؟ چی میشه که آدم تو وطن خودش که همه سلولهای بدنش از خاکش تغذیه کردن احساس غربت میکنه؟شاید یه روز پارسا اینا رو از من بپرسه...

Monday, November 24, 2008

به یاد مدرسه

اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن


برگرفته از ایمیل یکی از دوستان قدیمی. متاسفانه نام شاعر رو نمیدونم اگه میدونن لطفا بکین