Sunday, November 2, 2008

یک سال گذشت

حالا میفهمم که وبلاگ داری هنر بزرگیه که همگان ازعهده آن بر نیانیند! از همه کسانیکه نوشته های این صفحه رو دنبال می کنن، به خصوص بابای عزیزم، بخاطر غیبت طولانی عذرخواهی میکنم. نمیدونم چرا هر وقت که دلم میگیره حس نوشتن پیدا میکنم و از یه طرف هم دلم نمیخواد این صفحه رو تبدیل به غمنامه کنم، شاید علت اصلی ننوشتنم این باشه. بماند که با یه پسر وروجک دو ساله و کلی کار روزانه خیلی وقت آزادی که توش نخوابم هم پیدا نمی کنم.

باورم نمیشه که هفته دیگه اولین سالگرد سفر ما ست. نمیخوام بگم زود گذشت، که هر ثانیه اشو حس کردم. نمیخوام بگم راحت بود، که روزگار در این یک سال چهره دیگه ای از خودشو بهم نشون داد که تو خوابم هم نمیدیدم، حتی نمی خوام بگم خیلی سخت بود، که قدرت تحمل فوق العاده ای هم همزمان بهمم اعطا شده بود. فقط میخوام بگم خیلی خیلی با اونچه که تا به حال از زندگی می دونستم فرق داشت، هنوز گیجم و سردرگم. تجربه خاکستری دیدن وقایع برای من مطلق گرا بزرگترین درسی بود که از زندگی در غربت گرفتم. بزرگترین دستاورد این سفر برای من این بود که در تاریکترین روزها، بالاخره درک کردم که این درد، درد دوری از وطن و عزیزترینهام ، درد تنهایی و افتادن وسط یک قوم بی تفاوت، درد گمگشتگی بر سر چند راهی و... نیست: درد در اومدن از پیله و فشاریه که برای رشد متحمل شدم، می شم و خواهم شد.

به نظرم اون جیزی که همه ازش به غم غربت و هوم سیک و اینجور چیزا یاد میکنن، سختی روبرو شدن و تنها شدن آدم با خودشه. برای من که سخت ترین کار عمرم بوده وهست.

به زودی دوباره مینویسم.

No comments: