Tuesday, November 11, 2008

بیست و دوم آبان

ده سال پیش یه همچین روزی، لباس سفید عروسی پوشیده بودم و با احساسی آمیخته از اضطراب، هیجان، عشق، امید به آینده، آرزوهای خیلی بزرگ، و با شجاعت تمام ، زندگی مشترکم رو با محمود شروع کردم. با گذشت زمان و بالا رفتن سنم، به خود ده سال پیشم غبطه می خورم، که چقدر به هموار بودن مسیر زندگیم و قدرت غلبه بر مشکلات ایمان داشتم.نه از نداشتن سرمایه هنگفت و خونه و ماشین می ترسیدم و نه نگران امتحان میان ترم شیمی آلی هفته بعد بودم. نه می دونستم برای پختن لوبیا پلو برای دو نفر چه موادی و به چه میزان لازمه، و نه به فکر لوازم خونه لوکس و مد و شیکی و حرف و حدیث فامیل و دوست و آشنا بودم.اینقدر به عشقمون ایمان داشتم که حتی نفهمیدم مامان و بابا چرا موقع خداحافظی اونقدر گریان بودن.

به نظر من خداوند باید به یکی نظر ویژه ای داشته باشه که بهش یه همسر و همدم خوب بده و من نه تنها از اول، بلکه حتی بعد از ده سال، معتقدم که از اون نظرکرده ها هستم.

دلم می خواست اون شجاعت و ایمان و اطمینان همیشه و در مورد همه چیز در من وجود می داشت،
اون وقت در همه مسایل نعمتی مثل محمود نصیبم می شد!

راستی همین چند دقیقه پیش از سرنوشت اون مقاله مهم با خبر شدم: برای چاپ پذیرفته شد!!!!!!!!
توی این مقاله برای اولین بار به یه ارتباط بین ساختمان شیمیایی داروها و غلظتشون در خون رسیدم که به صورت یک معادله ریاضی پیشنهادش کردم. ایده اش از استادم بود که آدم واقعا خلاقیه. خدا رو چه دیدین یه وقت دیدین بخاطر این مقاله معروف شدم!برای این موفقیت مدیون محبتهای خیلیها هستم: خانواده ام،برخی از دوستان با معرفت، و یکی دو تا از استادای ایران که تا وقتی اونجا بودم نمی دونستم چه چیزای مهمی رو در مواد درسیمون گنجوندن. باور کنین اینجا همه از اینکه ما اون درسها رو تو ایران خوندیم حیرت می کردن!

2 comments:

me said...

cheghadr khoshhalam babate ghabool shodane maghale :)):))

ub said...

Sara khanoom, midooni keh kheili delam baratoon tang shoodeh, chera in tanbali mano raha nemikooneh?